توی نوشتههای قدیمیام، تکه یادداشتی را پیدا کردهام که میتواند برای یک عمر اندوه بس باشد. تکه یادداشتی که دوباره و هزار باره به یادم میآورد که جبر، جبرِ محتوم طبقه و جغرافیا و ژنتیک، چگونه یک عمر آدمی را به بدبختی مینشاند:درست نظیر پرندهی بهشتی، بالِ کلماتم را میگشایم، توی هوا میچرخم،خوش رقصی میکنم و تمام اینها، تمام من، برای اغوای تو، تویی که صعبالقیاد و قاصمالجبارینی نحیف است و اندک. هر یک دانه از این واژگان مستاصل را هزار بار میخوانم و با هرکدام تصور میکنم که تو با خواندن یا شنیدن این واژههای دلآشوب، چه خیال میکنی؟ مبادا که گمان ببری اینها کلمات سانتیمانتالی هستند که زنی بیکاره و باطل، از سر بلاهت مینویسد...نه، این کلامی دلمه بستهاست، رنج و حزنیست که به جان عزیزش
سوگند میخورم، که ذره ذره از تنم جدا میکنم و با مناسک بسیار مقابلت میگذارم، این کلامی که تمام این سالها توی دل بیصاحبشدهام پنهان کرده بودم و حالا انگار کن که درد بیدرمان شدهای بر سرم نازل شده باشد، فریاد می کشمش، تمام استطاعتم را و آنچه در دامن دارم را به کار میگیرم تا ببینیاش، بشنویاش و آرام بگیرم که بلاخره کژ دار و مریز به گوشهات رساندمشان و به چشمهات... چشمهات که موقع حرف زدن آرام روی هممیگذاریشان، دوباره باز میکنی و نیمه باز نگه میداری... معالاسف چشمانت و دستان کشیدهات و آغوشت و هرچه خوشی در جهان است برای کسانی دیگر مقدر شدهاست. زنان خوشطالعی که در زمان و مکانی به جا راهشان به راه تو گره خورده . اما من، از تمام تو، به همین منولوگهای اندوهگین رضایت دادهام و از تو چه پنهان که تا همین دیروز همین را هم نداشتم. نامههام به تو مثل نفیری در باد، به مقصد نرسیده توی هوا گم 8. در میان باش و تنها......
ادامه مطلبما را در سایت 8. در میان باش و تنها... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fallingdeeper بازدید : 14 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 16:52